چشمه ساری درکویر
درکویـرزنـدگی آواره بودم سالـــــــها
بـی هدف ، بی آرزو ، بیگانه با آمالـها
سرگران بارمز هستی، بـی نصیب از روز و شب
طـی شده درنامرادی ماههـا و سالهـا
تشنه کام و دیده پرخون ، دل ز هر شادی تهی
جـان دمادم در تلاطـم ، خفتـــه در گودالهــــا
دیـــو بغض و کینه توزی درپی ام غـوغا کنان
تابخشکد در وجـــــــودم ریشه ی اقبالهــــــا
ناگهان شد چشمه ساری رهگشایم در کویـــــر
نغز ودلکش ،باصفا، سرشار شــور وحالها
دیـــده ای چون مهرتابان درتلالــــو ، تامگر
سـردهند از هرنگاهش ، نغمه ها، قوّالهـا
شــد رها جان ازتباهی ، تیــرگی ها شد تباه
کـوه غمها شــد بدل برذرّه ها ، مثقالهـا
بسته شد درجــــان کتاب غصـه ها و رنج ها
تا شـود دردفتر دل ، سعد ومیمون ، فالها
پــرزنان شاهین بختــــم سایه بررویم فــکند
تا گشــودم پرزنـان در آرزویش ، بالهـا
خسرو ازاین نعمت سرمد که شد ارزانیت
لب فروبند ومکن زین قصه قیل و قالها